سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را به دست نیاورد، مگر کسی که درس خود را ادامه دهد . [امام علی علیه السلام]
 
یکشنبه 92 خرداد 12 , ساعت 3:54 عصر

دریادلان شمال:توی جنگ همه چیز عادی بود. هم ترس بود، هم تقاضای شهادت، آن تقاضا و ترس در لحظه موعود، انسان را با تمام حقیقت درونی خود روبه‌رو می‌کرد. قبل از عملیات همه آرزوی شهادت داشتند. وقتی قرار است یک کنکور دانشگاهی برگزار ‌شود، همه برای قبول شدن زحمت می‌کشند. 

 

***

در این میانه چند دسته وارد دانشگاه می‌شوند؛ دانشجویانی که فقط دل خوش دارند که پا به دانشگاه گذاشته‌اند و آمده‌اند تا در محله و شهر خودی نشان بدهند. عده‌ای دیگر تلاش می‌کنند، اما وقت امتحان غفلت و سرگرمی آن‌ها را می‌اندازد و دسته سوم که محدود هم هستند، برای رسیدن به نقطه اوج از همه دل‌مشغولی‌ها می‌گذرند و مراقبند که غفلت نکنند. وقتی دیگران آن‌ها را می‌بینند، با دست به هم نشانشان می‌دهند و می‌گویند، این دانش‌جو نخبه می‌شود.

آن‌چه در پی می‌آید، خاطرات کسانی است که انسان‌های معمولی‌ای بودند، اما خودسازی‌هاشان آن‌ها را از دیگران متمایز کرد و به نقطه اوج رساند. 

در آن روزها من و دیگر هم‌نوعانم، ناگهان با یک تولد دفعی روبه‌رو شدیم. نُه ساله بودم که نام امام خمینی را با گوش جان شنیدم؛ نامی که دل کودکانه‌ام را تکان داد و حس زیبای مبارزه با طاغوت را قاطی بازی کودکانه‌مان کرد. ما هم می‌خواستیم سهمی در این مبارزه داشته باشیم. وقتی ماشین شهربانی با آژیر و بلندگو، و تندخویی و فحاشی وارد محله می‌شد، ترقه‌هایی را که از قبل ساخته بودیم، پرت می‌کردیم و فریاد می‌کشیدیم: مرگ بر شاه، مرگ بر شاه!

و بعد به سرعت باد، ناپدید می‌شدیم. می‌ترسیدیم، ولی حس قشنگی داشتیم.

طولی نکشید که فریاد الله‌اکبر مردم به ثمر نشست و کاخ ستمگران در شرق و غرب جهان لرزید. دیکتاتوری پنجاه‌ساله پهلوی سرنگون شد و روی در و دیوار نوشته شد، «شاه رفت».

ده ساله بودم که انقلاب پیروز شد. با پیروزی انقلاب، فهم تازه‌ای از بودن و زیستن پیدا کردم. توی کوچه‌مان چند جوان حزب‌اللهی بودند، که بیش‌تر اوقات، دوروبرشان می‌پلکیدم. آن‌ها هم بهم فرصت می‌دادند تا از فهمشان بهره کافی ببرم. در آن روزها ما با آدم‌های خاصی زندگی می‌کردیم؛ آدم‌هایی که خیلی حواسمان بهشان نبود. آن روزها شهید «ولی‌الله استرآبادی، علی‌رضا خدامی و حجت کریمی» در شکل گرفتن تفکراتم نقش مهمی داشتند.

پس از پیروزی انقلاب، محله و مسجد، حال و هوای دیگر پیدا کردند. ازطرفی منافقان هم به تفرقه و شبهه‌افکنی پرداختند. دختران منافق، به شکلی خاص با یک مانتو با رنگ متمایز از مردم، در خیابان رژه می‌رفتند و با کوبیدن پوتین‌هاشان به زمین، در پی جذب مردم به تفکرات التقاطی - آمریکایی خود بودند.

در این میانه، برخی از مدیران مدرسه‌ها نیز دچار تفکرات التقاتی شدند. توده‌ای‌ها و ملی‌گراها و امتی‌ها هرکدام حرفی می‌زدند. ترور مردم عادی و بی‌گناه توسط منافقان در کوچه و خیابان آغاز شد. شهید استرآبادی رزمی‌کار بود. در مسجد محله جوانان حزب‌اللهی را سامان‌دهی کرده بود و بهشان آموزش می‌داد که چگونه با منافقان وحشی و توده‌ای‌ها در سطح شهر برخورد کنند.

گاهی اوقات مرا ترک موتورش می‌نشاند و باهم به محله‌های مرفه‌نشین شهر می‌رفتیم؛ جایی که بیش‌تر از همه محل تجمع دختر و پسرهای منافق و توده‌ای بود. منافق‌ها وقتی بچه حزب‌الهی‌ها را تنها گیر می‌آوردند، اگر می‌توانستند می‌کشتند یا به قصد کشت می‌زدند. سردمداران منافق‌ها که از کشور فرار کردند، هواداران به اصل انقلاب بازگشتند.

زمانی‌که امام فرمان تشکیل ارتش بیست‌میلیونی را داد، سیزده‌ساله بودم. در بسیج ثبت‌نام کردم و دیگر به‌طور رسمی بسیجی شدم. شوق زیادی داشتم از این‌که مرا بسیجی خطاب کنند. همه زندگی ما در مسجد خلاصه می‌شد. نوع زندگی یک‌جورهایی خاص بود. هر روز کشور دچار یک حادثه دل‌خراش می‌شد. تا این‌که عاقبت عراق به خاک ایران تجاوز کرد. دوباره شهر حال و هوای دیگری گرفت. بیش‌تر بچه‌های محل به جبهه رفتند. ولی‌الله، علی‌رضا خدامی و حجت هم رفتند و من خیلی تنها شدم. هر روز منتظر بودم که برگردند تا سؤال‌های زیادی را که در سر داشتم، ازشان بپرسم. دوست داشتم بدانم آیا مرا هم خواهند پذیرفت.

ولی‌الله که از جبهه می‌آمد، در آن لباس خاکی بسیجی، با آن چهره رئوف و مهربان و آن رفتار متین، دل‌نواز‌ترین آدم شهر می‌شد. وقتی می‌آمد، مرا ترک موتورش سوار می‌کرد و توی شهر گشتی می‌زدیم. ولی‌الله برایم از جبهه و آدم‌هایش می‌گفت، از توپ، خمپاره، آر.پی.جی و... می‌گفت. هیچ‌کس نمی‌دانست که آن‌ها توی جبهه چه‌کاره‌اند. شهید خدامی با این‌که فرمانده بهداری لشکر 25 کربلا بود، مثل بقیه رزمنده‌ها، همیشه با مینی‌بوس و اتوبوس به مرخصی می‌آمد و در شهر با دوچرخه رفت‌وآمد می‌کرد. این رفتارهای مخلصانه در تفکرات من اثر می‌گذاشتند و همین‌که می‌رفتند، دوباره دلتنگ می‌شدم.

هنوز به مرز پانزده‌سالگی نرسیده بودم که هوای جبهه رفتن ریخت به سرم افتاد. دل به دریا زدم و به پدرم گفتم که بهم اجازه بدهد تا به جبهه بروم، ولی پدرم خندید. او که متولد سال 1301 بود و هنگام خدمت سربازی به جنگ با روس‌ها رفته بود، گاهی با تعجب و گاهی با تمسخر، هیبت مرا با یک سرباز روسی مقایسه می‌کرد و می‌زد زیر خنده. تحت هیچ شرایطی نمی‌توانست بپذیرد که آدمی با سن و قواره من بخواهد جبهه برود.

عمویی داشتم اهل بسطام که چند سالی از پدرم بزرگ‌تر بود. او هم همان تجربه پدرم را داشت. شبی مهمان ما بود و همه دور هم جمع بودیم. ازش خواستم پادرمیانی کند تا پدرم راضی شود و رضایتنامه را امضا کند. خندید و گفت: در حضور جمع بگو که جرأت داری همین الآن بروی تا ته باغ.

باغی متروکه در کنار خانه‌مان بود که تا دوردست ویرانه بود. درخت‌های غول‌پیکری هم داشت. همه خانواده زدند زیر خنده و شروع کردند به متلک‌پرانی. من به‌شدت عصبانی شدم و گفتم: مگر تو جبهه هم درخت‌هایی به این بلندی دارد؟

همه زدند زیر خنده. بعد از آن شب گوشه‌گیر، بهانه‌جو و کم‌حرف شدم. طولی نکشید که موفق شدم و رضایتنامه را گرفتم. تازه تابستان شده بود که به مسجد اللهیان رفتم. معروف به مسجد آذربایجانی‌ها بود و از لحاظ سیاسی، اجتماعی، مذهبی و استراتژیک موقعیت خاصی داشت. پایگاهی که تن منافقان را به لرزه درمی‌آورد. شهید «محمد امیری» مسئول پایگاه بود؛ آدمی مهربان و دوست‌داشتنی که در اولین برخورد، حسابی به دلم نشست. برگه ثبت‌نام را که پرکردم، نگاهی بهم کرد و گفت: ولی تو که پانزده سالت تمام نشده.

دوباره خوردم به بن‌بست. داد زدم: آخر این چه وضعی است؟ من می‌خواهم از امر امام اطاعت کنم و بروم از وطنم دفاع کنم، آن وقت شما می‌گویید باید از پانزده رد شده باشی؟

با سرآستین اشک‌هایم را پاک کردم. سر بلند کردم به خدا گفتم: آخر این چه قد و قواره‌ای بود که به من دادی؟ نوکرتم خدا! نمی‌شد فقط یک ذره بلندتر خلقم می‌کردی؟

شهید امیری از تو کشوی میزش یک برگه بیرون آورد و آمد کنارم. دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت: راستی اسمت چی بود؟

گفتم: قدرت باطنی.

گفت: چه اسم قشنگی؛ قدرت باطنی. اما انگار به قدر قدرت باطنی، باطنت قوی نیست.

برگه را نشانم داد؛ ازطرف سپاه بود. نوشته بود برای اعزام به جبهه، نیروها باید از سن هفده‌سالگی عبور کرده باشند و تحت هیچ شرایطی نیروهای کم‌تر از این سن را جذب نکنید. در ضمن ثبت‌نام‌کنندگان باید سالم بوده و توان جسمی بالایی داشته باشند.

گفتم: بردار امیری! آخر تا کی؟ آخرش جنگ تمام می‌شودها. همه رفیق‌هایم شهید شده‌اند، من بدجوری تنهایم. دلم گرفته به‌خدا. بگذار بروم جبهه، آن‌قدر دعایت کنم که نگو. ببین اشک‌هایم را، ببین!

امیری خندید. من هم خنده‌ام گرفت.

تیر سال 64، تازه پانزده سالم تمام شده بود که وارد مسجد شدم. تا چشمم افتاد به دیوار روبه‌رو، سرم سیاهی رفت و دلم هرّی پایین ریخت. تصویر بزرگی از شهید محمد امیری به دیوار بود. برای مدتی گیج و منگ بودم. برگه ثبت‌نام را که گرفتم، یاد شهید امیری افتادم. لبخند زدم. آدم‌های دوروبرم زل زدند به لبخند بی‌وقت من و بعد خودشان نرم و ملایم لبخند زدند. برگه ثبت‌نام را پر کردم و توی دلم گفتم: دیگر توپ هم نمی‌تواند مانع رفتنم بشود.

خیلی زود با شوق و ذوق روانه یک دوره آموزش 45 روزه شدم. بعضی‌ها شایعه کرده بودند و می‌گفتند: دم در پادگان، اگر جثه قوی نداشته باشی، برت می‌گردانند.

با دل‌واپسی سوار مینی‌بوس شدم. «حسن حاج‌ابراهیمی» کنارم نشست. ازش پرسیدم؛ خندید و دل‌داری‌ام داد. به در پادگان گوهرباران ساری که رسیدیم، دلم قرص شد. 45روز آموزش نظامی، فشرده، سخت و طاقت‌فرسا بود؛ ولی بالاخره تمام شد و به همه دلهره‌ها و دل‌واپسی‌هایم برای اعزام پایان داد. حالا دیگر یک رزمنده بودم. یک هفته برای استراحت به شهر برگشتیم. وقتی به خانه رفتم، از تعجب دهانم باز ماند. پدرم نیز عضو بسیج شده بود و در این مدت، در پادگان شصت‌کلاته، دو هفته آموزش دیده بود.

هفت روز مرخصی تمام شد. کوله‌ام را بستم و با پدرم راهی شدیم. مثل همیشه نیروهای بسیجی باید در محوطه سپاه سازمان‌دهی می‌شدند، اما هیچ‌کس نمی‌دانست مقصد نهایی کجاست. خانواده‌ام نیز آمده بودند. در میان بدرقه گرم مردم و در میان اشک و بغض، بوی اسپند، فریاد چاوشگران و صدای نوحه «کرببلا! ‌ای حرم تربت خونبار حسین» آهنگران، به‌سمت نقطه امید و عشق حرکت کردیم. طولی نکشید که کوهای سربه‌فلک‌ کشیده و پرهیبت کردستان مرا به فکر فرو برد، جنگی که می‌گویند کجاست؟

وارد پادگان مریوان شدیم. خیلی زود، گردان، گروهان، رسته، دسته و مقصدمان مشخص شد و سازمان‌دهی شدیم. یک قبضه اسلحه ژ3، حمایل و تجهیزات تحویلمان دادند. اسلحه از قد من بلندتر بود. دسته‌ها هریک به مقصدی راه افتادند و پدرم هم با هم‌سن‌وسال‌هایش به‌طرفی رفتند. در گروه‌های پنج‌نفره سوار تویوتا شدیم و به‌سمت مقری که باید در آن مستقر می‌شدیم، حرکت کردیم. هر یک کیلومتر از جاده را که پشت سر می‌گذاشتیم، پای یکی از قله‌ها، یک نفر پیاده می‌شد. از شیب کوه خودش را بالا می‌کشید و از نگاه ما محو می‌شد. در مسیر، هر چندصد متر یک نفر روی شیب قله ایستاده و زل زده بود به دوردست‌های جاده. از راه‌بلدمان پرسیدم: این آدم‌ها چه‌کاره‌اند؟ گفت: بسیجی‌اند. به‌عنوان تأمین جاده از صبح تا شب مراقب جاده هستند تا ضدانقلاب جاده را مین‌گذاری نکند. هرچه جلوتر رفتیم، بیش‌تر فهمیدم. کم‌کم همة دوستانم پیاده شدند و ته مقصد نصیب من شد. از تویوتا پایین پریدم. کنار جاده دوتا بسیجی، هریک افسار قاطری را گرفته بودند و یک اسلحه تاشوی کلاش روی شانه‌هاشان بود. با حیرت و لبخند سلام کردم. مرا در آغوش گرفتند و با رویی خوش بهم گفتند: این‌جا محور کماسی است. خوش آمدی.

راه افتادیم. از مسیر پرپیچ‌وخمی گذشتیم. بسیجی‌ها اطراف را بهم معرفی کردند. روستای بیدره را پشت سر گذاشتیم. بعد جاده مال‌رویی را که ما را به کوچه‌های روستای کوچک کماسی وصل می‌کرد. سقف بعضی از خانه‌ها مثل گنبد بارگاه، ولی از گل و کاه ساخته شده بودند. از کوچه‌های تنگ و شنی عبور کردیم. بعد رودخانه پرآبی را پشت سر گذاشتیم و راه قله کماسی را پیش گرفتیم. قله چندان بلند نبود. از شیب قله خس‌خس‌کنان بالا رفتیم. در بلندای کوه، خسته از راه، پیش پای بچه‌ها افتادم. یکی‌شان لیوانی چای مهمانم کرد. بعد یکی‌یکی هم‌رزمان و هم‌سنگران روزهای آینده‌ام را بهم معرفی کرد. هفت نفر بودند. خیلی زود صمیمی شدیم. پنج تا از بچه‌ها روی تخته‌سنگی نشسته بودند و به‌تصور من چیزی می‌بافتند. لیوان چای را میان پنجه‌هایم فشردم و گفتم: ببخشید! انگار چیزی می‌بافید، اما میل بافتنی‌ای دستتان نمی‌بینم.

یکی‌شان لبخندی زد و گفت: داریم بعثی و کومله و منافق می‌کُشیم.

با تعجب گفتم: چی؟

خندید و گفت: داریم شپش می‌کشیم. زیر آفتاب، شپش‌کشان است.

با شنیدن شپش لیوان چای از دستم سر خورد روی تخته سنگ و شکست. عق زدم و بالا آوردم. گفتند: عق نزن برادر! هفتاد روز به هفتاد روز که حمام نرفتی، بهشان عادت می‌کنی.

بلند شدم. یکی از بچه‌ها، سنگرم را بهم نشان داد. سنگر یک‌ونیم متری، با سقفی کوتاه؛ مثل دخمه‌ای که بچه‌ها وقت بازی گرگم‌به‌هوا، در باغ کنار خانه‌مان تویش قایم می‌شدند. با تعجب گفتم: سنگر که می‌گویند، همین است؟ چندنفری توش زندگی می‌کنید؟

گفت: چهار نفری.

مدتی که گذشت، متوجه شدم هیچ خبری نیست؛ نه جنگی، نه دشمنی، نه عملیاتی. شب‌ها می‌رفیتم تو روستای بیدره و کمین می‌زدیم تا ضدانقلاب مزاحم روستایی‌ها نشود. روز هم می‌رفتیم از روستا آب می‌آوردیم. همه زندگی‌مان همین بود. تا چند روز غذا خوردن برایم سخت بود. اگر هم می‌خوردم، با هزار مکافات. کم‌کم عادت کردم. بالاخره چیزی که ازش بدم می‌آمد، افتاد به جانم؛ منافق‌کُشان. افتاده بودند توی تنم و عذابم می‌دادند. لابه‌لای درز لباس‌ها می‌رفتند و خواب را از چشممان می‌گرفتند. توی سنگر به‌نوبت بیدار می‌شدیم، قاشقی را کنار شیشه فانوس می‌گذاشتیم و تا داغ می‌شد، لای درز لباس‌هایمان می‌کشیدیم. بعد می‌کشیدیم توی موهای بلند و پریشانمان. شپش‌ها این‌طوری کشته نمی‌شدند، بی‌هوش می‌شدند. یکی، دو ساعت بعد که به‌هوش می‌آمدند و باز بیدارمان می‌کردند.

چهار ماه گذشته بود و هوا به‌شدت سرد و برفی شده بود. چیزی از مأموریتمان نمانده بود که یک روز دو نیروی تازه‌نفس از راه رسیدند. گفتند که از منطقة جنوب آمده‌اند و فرمانده‌اند. کلی خوش‌حال شدیم. همان صبح روز اول، گشتی دوروبر قله زدند و گفتند: شما همین چند نفرید؟ این سنگرهاتان اصلاً امنیت ندارد. شما چه‌طوری تا به‌حال زنده مانده‌اید؟ چرا این‌جا کانال ندارد؟ چرا دوروبر قله، مین‌گذاری نیست؟ و...

همه تعجب کردیم: یعنی چی؟ کانال اصلاً چه کاربردی دارد؟

گفتند: اگر شما توی سنگر خواب باشید و یک‌مرتبه درگیری بشود و بخواهید از این سنگر به آن سنگر بروید، چه می‌کنید؟

گفتیم: هیچی! می‌دویم، با کله شیرجه می‌رویم.

گفتند: این‌جوری که نمی‌شود. آدم تیر می‌خورد، ترکش می‌خورد.

گفتم:‌ ای برادر! دعا کن یک خمپاره‌ای، تیری، چیزی بیاید و بهمان بخورد تا وقتی رفتیم شهر، بگوییم ما هم جبهه بودیم؛ وگرنه باید از این شپش‌های منافق جای تیر و ترکش یادگاری ببریم و نشان بدهیم.

دهانشان باز ماند: نه! مگر این‌جا شپش هم دارد؟ سم‌پاشی نمی‌کنید؟

گفتم: انگار شما توی جنوب خیلی باکلاس می‌جنگید ها. چی می‌گویید بابا! ما این‌جا چند ماه است که حمام نرفته‌ایم. اصلاً یادمان رفته شهر کدام طرفی است.

گفتند: دیگر نمی‌شود، باید کانال بزنید.

گفتم: برادر! ما چهار، پنج ماه است که این‌جا هستیم و شما اولین کسانی هستید که آمده‌اید. ما تو این مدت نه با کسی درگیری داشته‌ایم، نه جنگی بوده. یک تیر هم طرف ما نیامده. اصلاً یادمان رفته که اهل کجاییم. ما تابه‌حال حتی یک نامه هم برای خانواده‌هامان نداده‌ایم. تابستان بود که آمدیم، گمانم الآن دیگر آخرهای زمستان است. غذا هم عین قوم حضرت موسی(ع) که از آسمان برایشان نان خشک، عدس و سیر نازل شد، با هلی‌برد برایمان می‌ریزند و می‌روند. تمام.

گفتند: نه نمی‌شود. کلنگ دارید؟ بیل بیاورید.

خودشان دوتا کلنگ گرفتند و ما را هم انداختند به جان تخته‌سنگ‌ها. شروع کردیم به کندن قله. عصر نشده، همه پهن شدیم و افتادیم. خودشان هم کلنگ‌ها را انداختند. شب را خوابیدند و صبح زود غیبشان زد.

ما هشت نفرخوش بودیم. هیچ خبری از درگیری نبود؛ انگار ما فراموش شده بودیم. چند روز مانده بود به عید که هشت نفر آمدند و ما هشت نفر رفتیم.

شهر حال دیگری داشت. عملیات «والفجر 8» چهره شهر را عوض کرده بود. شنیده بودم که بچه‌های گرگان حسابی توی فاو گل کاشته‌اند. دلم می‌خواست، پایم نرسیده به خانه، از همان جا برگردم جبهه و تمام عمر آن‌جا باشم. حال غریبی داشتم. چند روز گذشت. عید که آمد، دلم هوای جبهه کرد. این بار قسمتم، جنوب، گردان خط‌شکن مسلم ابن عقیل(ع) شد. روزها به غیر از سرگرمی و ورزش، تمرینات نظامی و آمادگی جسمانی هم بود. گاهی سربه‌سر هم می‌گذاشتیم. یک روز بچه‌ها رفته بودند آموزش. دو، سه نفر مانده بودیم. من و «مجیدی» به کله‌مان زد که کف چادر را سیمان کنیم. من شدم اوستا و او شد شاگرد. سیمان که کردیم، یک تشت دوغاب درست کردم و رفتم توی چادر. مجیدی نشسته بود و داشت ماله می‌کشید. ایستادم بالای سرش و گفتم: مجیدی! می‌خواهم دوغابت بدهم. خندید و یک مشت سیمان پرت کرد طرف صورت و سرم. بدجور سرم درد گرفت. گفتم: پس این‌جوری‌هاست؟

خندید و گفت: مرد باش بریز.

من هم یک تشت دوغاب را خالی کردم. شره کرد روی صورت و چشم‌ها و تمام تنش. زل زد بهم و دنبالم کرد. حالا ندو، کی بدو. می‌دوید و داد می‌زد: یک روز وسط عملیات تلافی می‌کنم.

در عملیات «کربلای 4»، تمام شوق و شور ما به یک قصه تلخ بدل شد. عملیات به بن‌بست خورد و ما مجبور به عقب‌نشینی شدیم. شهدای ما در منطقه ماندگار شدند و دشمن شکست کربلای 4 را یک پیروزی بزرگ برای خود تلقی کرد. نیروها به شهر برگشتند، ولی خیلی‌ها در هفت‌تپه ماندند. گفتند: آن‌ها که مانده‌اند، هیچ‌کدام حق تماس با پشت جبهه را ندارد.

فضا کاملاً بسته شد. امام پیغام داد، ناکامی کربلای 4 باید جبران شود. فرماندهان دفاع در تدارک یک جان‌فشانی بزرگ در دی 65 ما را به یک آموزش فشرده غواصی در جزیره مینو فرستادند. آموزشِ کوتاه، سخت و نفس‌گیر، سطح تحمل ما را حسابی بالا برد. کلاس‌های معنوی هم داشتیم. موقع استراحت نوار استاد «مظاهری» را برایمان می‌گذاشتند.

آموزش که تمام شد، به‌طرف شلمچه حرکت کردیم. نیمه دوم دی بود. پس از جابه‌جایی کار سازمان‌دهی نیروها آغاز شد. من به‌عنوان تیربارچی گروهان انتخاب شدم. دو دستیارم هم برادر پاسدار «حاج‌حسین جنتی» از بچه‌های گرگان، و برادر بسیجی «عادل فردوسی‌پور» از ساری بودند. عصر روز هجدهم دی، یک غذای مفصل آوردند. شام بی‌وقت نشان یک واقعه بزرگ بود. پلومرغ پرچرب، پسته و میوه؛ در تمام مدتی که در جبهه بودم، هیچ‌وقت چنین غذایی نخورده بودیم. بچه‌ها می‌گفتند، انگار حسابی داریم به قتلگاه می‌رویم. بعد از غذا، بچه‌ها لباس‌های غواصی‌شان را پوشیدند. رفتن تو لباس غواصی، حس غریبی به انسان می‌دهد. بچه‌ها پیشانی هم را بوسیدند و از هم حلالیت طلبیدند. حال عجیبی بود. گردان‌های مسلم ابن عقیل(ع) و مالک اشتر و یارسؤالله(ص) باید زودتر از همه به‌سوی این واقعه بزرگ می‌رفتند.

ستون از زیر قرآن رد شد و به‌طرف اسکله به راه افتاد. بی‌سروصدا یک کیلومتر راه رفتیم. کنار اسکله، با فاصله یک متر از آب نشستیم و منتظر دستور ماندیم. فرمانده گردان «علی اکبر‌نژاد» بود. کمی آن سوتر، بچه‌های گردان «میثم» نشسته بودند. ذکر یا زهرا(س) و زمزمه زیارت عاشورا از لب‌ها جدا نمی‌شد. شب، حال غریبی داشت. به هم نگاه می‌کردیم و از هم التماس دعا داشتیم. صدای خش‌خش بی‌سیم، سکوت شب را شکست. فرمانده دستور داد که سوار بلم‌ها شویم. هر دسته پانزده‌نفره سوار یک بلم شد. آرایش ستون به‌هم ریخت و خدمه‌ها از من جدا شدند. می‌دانستیم که با شکسته شدن خط اول، دشمن دریاچه را با تمام قوا می‌کوبد و آسمان را روی سرمان خراب می‌کند. با تیربار، حمایل و قطار فشنگ روی دوشم، سوار بلم شدم. طولی نکشید که به عمق دریاچه رسیدیم. ناگهان منوری با رنگی خاص، آسمان بالای سرمان را روشن کرد. هنوز منور خاموش نشده بود که گلوله‌های دوشکا، تن قایقی را تکه‌تکه کردند. غوغایی به‌پا شد. چند نفر پرت شدند توی امواج پریشان آب و گم شدند. فانوس‌های سبزرنگ مسیر را مشخص می‌کردند. صدای خمپاره و گلوله از همه‌جا به‌گوش می‌رسید. بلم‌ها با سرعت در مسیری پرپیچ‌وخم از هم پیشی می‌گرفتند. گلوله‌های رسام از بالای سرمان می‌گذشتند. پیش از عملیات، همه آروزی شهادت داشتند، ولی دنیای حقیقی انسان این‌جا خودش را نشان می‌دهد. شب، موج، دلهره جنگ و این‌که بالاخره عاقبت من چه خواهد شد. بچه‌ها از هرچه که بود، رها بودند.

هیچ اطلاعی از شرایط منطقه، استعداد دشمن و این‌که چگونه با دشمن روبه‌رو خواهیم شد، نداشتیم، ولی به فرماندهان خود اعتماد و اعتقات داشتیم. آتش از زمین و آسمان می‌بارید. دویست متر مانده به خشکی، قایق‌مان چپ شد و پرت شدیم توی آب. تجهیزاتمان حسابی سنگین شده بودند، ولی شنا کردیم و طولی نکشید از آب بیرون زدیم. رسیدیم به یک جاده شنی. داشتیم می‌دویدیم که یکی از بچه‌ها تیر خورد و افتاد. برادر «علوی‌فر» بود، دانش‌جوی دافوس سپاه. خم شدم، بوسه‌ای زدم و دویدیم. مدتی گذشت. دیگر داشت صبح می‌شد. گفتند: در همین حال که می‌دوید، نمازتان را بخوانید.

گفتیم: قبله چی؟ گفتند: به قلبتان ادا کنید.

در حین دویدن، نماز صبح را خواندیم. مدتی بعد از یک معبر باریک گذشتیم. هوا دیگر روشن شده بود. خسته و تشنه و خواب‌آلوده رسیدم به یک سه‌راهی. عراق به‌شدت می‌کوبید و زمین را شخم می‌زد. سه راه «مرگ»، خوردیم به بن‌بست. چند تویوتا وسط سه‌راه، آتش گرفته بودند. هرکس هم که سینه‌خیز می‌رفت، می‌زدند. هرچه از آن‌جا رد می‌شد، در دم رفته بود هوا. بوی گوگرد، بوی سوختن تن بچه‌های بسیجی حال غریبی بهمان داده بود. مجروحان در آن نزدیکی افتاده بودند، ولی کسی نمی‌توانست بهشان نزدیک شود.

دو شبانه‌روز بود که جلو می‌رفتیم. گفتند عقب‌نشینی کنید. من تیربارچی بودم. فرمانده گروهان دستور داد که از همه عقب‌تر بمانم و تأمین بدهم تا بچه‌ها عقب بنشینند. عراقی‌ها بدجور دنبالمان کرده بودند. من، یک امدادگر و دو، سه نفر دیگر همان‌طور که می‌دویدیم، هر چند قدم یک بار می‌ایستادیم و تیراندازی می‌کردیم. در همین هنگام ناگهان یک گلوله آر.پی.چی خورد یک متری‌مان. بعد کمانه کرد و صد متر جلوتر، خورد به یک تل خاک و منفجر شد. یک مرتبه امدادگر فریاد زد: آی بَسوتم، آی بَسوتم.

به لهجه ساروی حرف می‌زد. برگشتم و داد زدم: چی شد؟

چشمم که به پشتش افتاد، کپ کردم. دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم و زدم زیر خنده. هر دو طرف باسنش به‌شدت سوخته بود. گفتم: کوزه‌گر افتاد تو کوزه.

داد می‌زد: آی نهً نا بَسوتم.

بچه‌ها توی آن هول و هراس فرار، داشتند از خنده روده بر می‌شدند. مجبور شدیم وسط آن وحشت و خنده و فریاد، از کوله خودش لوازم پانسمان را درآوردیم و پانسمانش کنیم. رسیدیم به یک نیزار که بچه‌ها گیر افتاده بودند. برادر «فتوت» را دیدم که خونین، به‌هم ریخته و آشفته افتاده است. گفتم: «مهدی امیری» را ندیدی؟

گفت: تیر خورد، افتاد. موقع عقب نشینی جا ماند. عراقی‌ها بهش تیر خلاص زدند.

حالم به‌هم ریخت. مهدی برادر شهید محمد امیری بود. کلافه شدم.

بچه‌ها کنار یک دپو شبیه خاکریز، توی نیزار برای خودشان سنگر کنده بودند. گفتند: باید این‌جا مستقر شویم و جلوی دشمن بایستیم.

شروع کردم به چنگ زدن زمین؛ گاهی با دست و گاهی با سرنیزه. سنگر کوچکی حفر کردم و از گلوله و ترکش در امان ماندم. تا صبح، ذره‌ای خواب به چشم بچه‌ها نرفت. تیربارم گیر کرده بود و شلیک نمی‌کرد. از آسمان مثل باران، آتش می‌بارید. کمی می‌جنگیدیم و بعد دوباره می‌رفتیم توی حفره. نزدیکی‌های غروب بود که تو سنگر چمباتمه زده بودم و دوروبر را می‌پاییدم. ناگهان شوکه شدم، روبه‌رویم در بیست متری، روی دپو، سه سرباز عراقی با یک فرمانده، آشفته و سرگردان ایستاده بودند. هیچ‌کس به‌طرفشان تیراندازی نمی‌کرد؛ انگار حواس بچه‌ها بهشان نبود. خود عراقی‌ها هم حواسشان نبود که کجا هستند. تا به‌خودم بیایم، رفتند. ما خودمان هم بلاتکلیف بودیم. گم شده بودیم و نمی‌دانستیم موقعیتمان کجاست. سه روز تمام وسط معرکه جنگ، بی‌آب و بی‌غذا مانده بودیم. بدنمان توی لباس غواصی، کرخ شده بود و می‌سوخت. توی آن معرکه مگر می‌شد لباس غواصی را از تن درآورد؟ سرویس بهداشتی ما همان لباس غواصی بود. تیمم می‌کردیم و نماز می‌خواندیم.

غروب روز سوم بود. توی سنگرم نشسته بودم. دیدم «نوچمنی» دارد به‌طرفم می‌آید. سلام کردم و خودم را جمع کردم. گفتم: بیا داخل، خمپاره می‌آید.

خاک و لای را لب سنگرم دپو کرده بودم. تیربارش را حمایل کرد و یک پایش را گذاشت روی دپو. گفت: تو این لباس غواصی، همه بدنم پیله زده و بو گرفته. حسابی سنگین شده‌ام. تو چی؟

بعد گفت: به پاهام نگاه کن؛ سوخته. خیلی عذابم می‌دهند. اصلاً نمی‌توانم زمین بگذارمشان.

گفتم: من هم مثل تو هستم؛ پایم بدجوری سوخته. نوچمنی همین‌طور روبه‌روی من ایستاده بود. یک‌دفعه یک گلوله کاتیوشا خورد پشت سرش. سرم را بردم پایین و گل‌ولای پر شد توی سنگر. همه جا تاریک شد. لحظاتی زمان را از دست دادم. بعد یک‌مرتبه به خودم آمدم و سر بلند کردم. چشم‌هایم باز نمی‌شدند؛ صورتم از گِل‌ولای پر شده بود. دستی کشیدم، پلک‌هام باز شدند. 

دیدم نوچمنی دو زانو، سرش روی تل خاک، به سجده افتاده است؛ انگار دارد نماز می‌خواند. پریدم بیرون و بالای سرش ایستادم. از پشت گردن تا پایین، یک تخت نبود؛ مثل این‌که با تیغ به اندازه یک مستطیل، پشتش را درآورده‌اند. یک‌جوری که اگر دست بهش می‌زدم، پیکرش از هم می‌پاشید. مات و متحیر همین‌طور خیره‌خیره نگاه می‌کردم. برای چند ثانیه دیدم شش‌هایش کار می‌کنند. بعد همه چیز ساکن شد. داد زدم: نوچمنی شهید شد. نوچمنی شهید شد.

بچه‌های نوچمن آمدند. آن‌ها هم مانند من، وحشت‌زده دورش حلقه زدند. داشتیم فکر می‌کردیم چه کنیم که جنازه‌اش به‌هم نریزد. درد تمام وجودم را پر کرده بود. صحنه غریبی بود که هیچ‌گاه از ذهنم پاک نخواهد شد. چند دقیقه که گذشت، رفتم توی نیزار. حال عجیبی داشتم. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که یک خمپاره آمد و ترکش خورد به چشم و صورتم. ناگهان همه جا تاریک شد. برای لحظاتی احساس کردم که شهید شده‌ام. توی تاریکی مطلقم و در انتظار نور. به‌خود که آمدم، صورتم پر از خون شده بود. خون را از روی پلک‌ها و صورتم پاک کردم. تازه متوجه شدم که زنده‌ام. 

روی زمین زانو زده بودم. مجیدی را دیدم که دارد به‌طرفم می‌آید. تو دلم گفتم، به فریادم رسیدی رفیق. مجیدی روبه‌رویم ایستاد. یک کلاشینکف روی شانه‌اش بود. منتظر بودم که دل‌داری‌ام بدهد، زانو بزند، چفیه‌اش را بردارد و پیشانی و چشم زخمی‌ام را ببندد، بگوید بیا ببرمت عقب؛ ولی مجیدی همین‌طور خیره‌خیره بهم زل زد. نه لبخندی، نه دل‌داری، نه حرفی. بعد سرش را انداخت پایین و رفت. وا ماندم. عجب آدمی؛ حتی یک کلمه هم نگفت تیر خوردی، ترکش خوردی. بی معرفت رفت توی نیزار و گم شد. 

نویسنده:غلامعلی نسائی



لیست کل یادداشت های این وبلاگ